خلاصه ماشینی:
"میتوان مسئلهء نظری را به صورت زیر بیان کرد:چگونه میتوان از منظری به ادبیات نگریست که در آن آنچه باعث و بانی ادبیات بوده،خود جایگاهش را از دست داده است؟اولا این فرضیه حاکی از آن است که ادبیات همیشه وجود نداشته،بلکه به صورت یک گفتمان،از دل شیوهء معین تبادل اطلاعات پا به عرصه وجود گذاشته است و از این منظر،نادیده گرفتن وضعیت تاریخی ادبیات،بیمعنا خواهد بود:ویژگی«اجتماعی» ادبیات-به شکلی بنیادین-از ویژگی«بازنمودی»آن ناشی نمیشود،بلکه از الگوی تبادل ارتباطی حاصل میشود که ادبیات را بهصورتیکه ما ادبیات میشناسیم پایهریزی میکند.
در آن نظام،نظریهپرداز گفتمان(چه گفتمان ادبی و چه غیر ادبی)،در مقام یک فاعل شناسا که از موضوع مورد بررسیاش جداست،و برای تعریف،توضیح و انتقال عینیتی متفاوت با ذهنیت خود واژگانی کمابیش تکصدایی به کار میبرد،خویشتن را میسازد و آنگاه گفتمان وی به صورت بازنمایی مستقیمی از ذهن نظم پیدا میکند،برعکس[درحالحاضر]،ما زبان را بهمنزلهء آنچه در سطحی متفاوت با سطح نظریه وجود دارد میشناسیم و علاوه بر آن،زبان گفتار با دنیای عمل متفاوت است.
برمبنای این نظر،روش تحلیل تاریخ ادبیات بهجای تأکید بر موتور به حرکت درآورندهء تاریخ ادبیات(با مصداق نظریهء تاریخ اجتماعی مارکس)،میتواند پاسخ به این پرسش باشد که«چه فرد یا افرادی سوژه یا سوژههای تاریخ ادبیاتاند؟» در بحث ما،یادآوری این نکته اهمیت دارد که کل این فرایند تاریخی چنان عمل میکند که گویی پیدایش آن طبیعی بوده است و[به دلیل همین طبیعی تلقی کردن]،دلالتهای تاریخی و ایدئولوژیکی مشخصی را که بنیانگذار دورهبندی تاریخ ادبیات بوده،به کلی نادیده میگیرد."