خلاصه ماشینی:
"غفلت و نادانی آدمی و محدودیت قلمرو دانش و معرفت و کاستی و ناتمایی عرصۀ بینش بشر از دریافت حکمت حاکم بر آفرینش عالم و آدم و بهت و اعجاب شاعر در برابر راز خلقت و اسرار طبیعت و همان مسأله که گریبان جان و روان جلال الدین مولوی را نیز رها نکرده و از همین روبهروایتی گفته است: {Sاز کجا آمدهام؟آمدنم بهر چه بود#به کجا میروم آخر؟ننمایی وطنمS} و حافظ سروده است: {Sعیان نشد که چرا آمدم،چرا رفتم#دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنمS} این مسأله خیام را نیز به تفکر واداشته و برای او دلمشغولی به بار آورده است: {Sدوری که در او آمدن و رفتن ماست#او را نه بدایت،نه نهایت پیداست# کس مینزند دمی در این معنی راست#کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست# ز آوردن من نبود گردون را سود#و ز بردن من جاه و جلالش نفزود# و ز هیچ کس نیز دو گوشم نشنود#کاوردن و بردن من از بهر چه بود؟# این بحر وجود آمدن بیرون ز نهفت#کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت# هر کس سختی از سر سودا گفتند#زان روی که هست کس نمیداند گفت# کس مشکل اسرار اجل را نگشاد#کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد# من مینگرم ز مبتدی تا استاد#عجز است به دست هرکه از مادر زادS} ملاحظه میشود که خیام پس از زندگی به عدم محض باور دارد و ادراک اسرار و رموز وجود را برای بشر محال میداند،و آنچه را دیگران حقیقت پنداشتهاند افسانه میشمارد و از جمله میگوید: {Sآنان که محیط فضل و آداب شدند#در جمع کمال،شمع اصحاب شدند# ره زین شب تاریک نبردند برون#گفتند فسانهیی و در خواب شدندS} ازاینرو راز وجود حل ناشدنی است."