خلاصه ماشینی:
"آیا نویسنده-فیلسوف میتواند جهان را با دید فلسفی تازهای ببیند؟دیدی که همزمان برای ادبیات هم تازه باشد؟شاید تنها برای یک لحظه،آنهم هنگامی که قهرمان«تهوع»8به چهرهء خود در آینه نگاه میکند چنین شده باشد.
به سخن بهتر،اخلاق همیشه به فلسفه و ادبیات کوچه داده است که از نگاه رودررو در چشمان هم بپرهیزند و مطمئن و دلخوش باشند که در کار آموختن فضیلت به انسان همراه بودهاند،و این فرجام غمناک همه فلسفههای عملی و در فرادست همه مارکسیسم است که ادبیاتی روشنگر و اندرزگو بدنبال میکشد و سر آن دارد که چشمانداز فلسفی جهان را طبیعی و نزدیک به دریافتهای بیواسطهء حسی جلوه دهد.
بار این سنجشگیریهای لایهنگارانه15از واقعیت امروز بدوش نویسندگانی است که به ابزارهای نوتر و دقیقتر فرهنگی و شناختشناسی16مجهزند(من تنها از میشل بوتور17و یوجانسن18نام میبرم)اینگونه سنجشگری نه تنها به چون و چرائی دربارهء جهان(که کمکم ذرهای مینماید)،بلکه به جستجوی گوهر آثار ادبی راه میگشاید و آن را که سر سیر و سلوک در این راه است برای این دریاها هم باید دلی باشد.
آیا باید حرفی را که زدم پس بگیرم؟چنین مینماید که این دو شیوهء نگریستن به جهان را دیگر امکانی برای شکستن مرزهای یکدیگر نیست،چه ادبیات ظاهرا سنگرهای فلسفه را دور زده و بدور خود حصاری فلسفی کشیده است که میتواند در بینیازی تمام پا برجا بماند.
روبنسن کرزوئه یک داستان فلسفی بود-و پیش از آن دن کیشوت و هملت-و من نمیدانم که این نویسندگان میدانستند که سبکی خیالوار اندیشه را به سنگینی وزن زمین پیوندی نو زدهاند و ما اگر از پیوند ادبیات و فلسفه سخن میگوئیم،نباید از یاد ببریم که جان کلام همین جاست."