خلاصه ماشینی:
"ازاینرو وقتی پسرش بهمن پس از گزاردن پیام اسفندیار باز میگردد و زبان به ستایش رستم میگشاید؛همان اسفندیاری که خود بارها رستم را ستوده بود،اکنون بهمن را در جلو همهء سپاهیان سرزنش میکند و او را کودکی بیتجربه مینامد،چون میترسد نظر مساعد نسبت به رستم به اطرافیان دیگر نیز سرایت کند و در نتیجه او در تنگنا قرار گریرد و ناچار گردد که از اجرای فرمان درگذرد: ز بهمن برآشفت اسفندیار ورا بر سر انجمن کرد خوار بدو گفت کز مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند به راز وگر کودکان را به کاری بزرگ فرستی نباشد دلیر و سترگ تو گردنکشان را کجا دیدهای که آواز روباه نشنیدهای که رستم همی پیل جنگی کنی دل نامور انجمن بشکنی ولی بلافاصله در گوش برادرش پشتوتن درستی نظر بهمن را تصدیق میکند: چنین گفت پس با پشتوتن به راز که این شیر رزمآور جنگساز، جوانی همیسازد از خویشتن ز سالش همانا نیامد شکن24 همچنین دعوت مکرر رستم را که به خانهء او رود و روزی را مهمان او باشد،نخست به این بهانه که شاه اجازهء ماندن در زابل نداده است رد میکند،ولی چون رستم اصرار میورزد رسما به او میگوید که اگر مهمان تو گردم میترسم که تو سر از فرمان شاه بپیچی و من ناچار گردم یا حق نان و نمک تو را بشکنم25یا فرمان شاه را: گر اکنون بیایم سوی خان تو بوم شاد و پیروز مهمان تو، تو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد سیاه: یکی آنک گر با تو جنگ آورم به پرخاش خوی پلنگ آورم، فرامش کنم مهر نان و نمک به من بر دگرگونه گردد فلک وگر سر بپیچم ز فرمان شاه بدان گیتی آتش بود جایگاه26 پس از اینکه اسفندیار دعوت رستم را رد میکند به نوبهء خود از رستم دعوت میکند که به چادر او آید و مهمان او باشد؛لا بد به این گمان که رستم نیز دعوت او را نخواهد پذیرفت."