خلاصه ماشینی:
"آیا دنبالهء همان غم هجران و«جدایی از اصلی»نیست که درد اصلی شعر سنتی ما را تشکیل میداد؟آیا نشانهء آن نیست که زندگی اجتماعی ما همچنان بر مداری میچرخد که ما قادر به رها شدن از گذشته و وارد شدن در اکنون نیستسم؟چرا ما اغلب با نگاه درد و رنجی که در گذشته به ما رسیده است،با نگاه زخمی که در گذشته خوردهایم،به جهان مینگریم؟این دلبستگی خودآگاه یا ناخودآگاه به خاطره در درون ما از چیست؟آیا تأثیر مردافکن دردناکترین رویدادی نیست که بخواست ما اما به رغم انتظار ما پیشآمد و ناگهان ما را دهها قرن در دهلیز زمان به عقب پرتاب کرد؟یا برعکس،نشانهء آن است که ما نه فقط سالهای گذشتهء این رویداد،که سالها و حتی قرنهای بس پیشتر از آن را هم هنوز از آن خود نمیدانیم،و بر آنها در روان خود،در سویدای خاطر خود،هنوز غلبه نکردهایم،و به همین دلیل دردی که از این جهت روح و دل ما را در چنگال خویش میفشرد برای ما همچنان دردی است تازه؟شاید هم این باشد که ذهنیت ایرانی اغلب در فضایی شکل گرفته است که اجازهء اندیشیدن به اکنون و آینده را به وی نمیداده است؟نمیدانم.
این قصهء دلنشین و جانسوز،که همهاش از زبان و نگاه همان کودک بیزبان روایت شده است،آیا حکایت نسل آوارهای نیست که پدران و مادرانشان نفهمیدند چه کار باید بکنند؟آیا ادعانامهء هنوز عنوان نشدهء همان نسلی نیست که برای خودش خانه و کاشانه و کوچه و گذری داشت،اما امروز ناچار است اسم همهء آنها را به زبان فرنگی بگوید؟فقط در قصهء علی عرفان نیست که این ادعانامه عنوان میشود."