خلاصه ماشینی:
"بار سوم بغرید آن اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دم ق چراگاه بگذاشت رخش روان نیارست رفتن بر پهلوان دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان پیش رستم دوید خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاکچاک چو بیدار شد رستم از خوابخوش برآشفت با بارهء دستکش چنان ساخت روشن جهان آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین بدان تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ نیز از میان بر کشید بغیرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش کارزار بدان اژدها گفت بر گوی نام کز این پس نبینی تو گیتی به کام نباید که بینام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها صد اندر صد این دشت جای من است بلند آسمانش هوای من است نیارد به سر بر پریدن عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب بگفت این و پس گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم به تنها یکی کینهور لشکرم به رخش دلاور جهان بپرم برآویخت تا او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم ز و رها چو زور و تن اژدها دید رخش کز آن سان بر آویخت با تاجبخش بمالید گوش اندرآمد شگفت بکند اژدها را به دندان دو کفت بدرید چرمش بدان سان که شیر بر او خیره شد پهلوان دلیر بزد تیغ و انداخت از تن سرش فروریخت چون رود زهر از برش (شاهنامه،بکوشش جلال خالقی مطلق،دفتر دوم،ص 27-28،بیتهای 357-378) ملاحظه میشود که در اینجا نیز قهرمان و اژدها با یکدیگر سخنهای عتابگونه و دشنامآمیز ردوبدل میکنند."