خلاصه ماشینی:
"و من که زندان مخوف«پل چرخی»دورهء هولناک ترهکی-امین را دیده بودم،آن روز،باری به او گفتم:«آقای بهآذین،آن زندنای که شما وصف کردهاید، که مثلا میتوانستید از یک بخش زندان به بخش دیگر برای سخنرانی درباب ادبیات بروید و در ضیافتی،هرچند هم نه چندان مجلل،شرکت کنید،در مقایسه با زندان این آقایانی که ما دیدیم،یک گلگشت و گلستان حسابی بوده است!» بهآذین خندید و گفت:«آخر اینها که آقایان نبودند.
و انتظار هم نمیتوان داشت که کسی در یک مسافرت چندروزه،همه قضایای کشوری را درست دریابد-حتی اگر بهآذین هم باشد-به ویژه این که دوروبرش را هم«رفقا»گرفته باشند با آن همه«شاه دوشمشیره»-که زیارتیست در کابل و خیلی هم معروف و مسجدی به همین نام در کنارش-به او معلومات نادرست داده بودند.
و از این مقوله سخنهای دیگری هم گفتم که البته آن کادرهای حزبی را هیچ خوش نیامد و هی با نگاههای منکر به سویم میدویدند-به ویژه که کسرایی را به جای«رفیق»،«جناب»خطاب کرده بودم-انتظار داشتند که کسرایی پاسخ کوبنده و دندانشکنی به من بدهد،که برخلاف تصور ایشان -و برخلاف انتظار خودم هم-دیدم کسرایی مقدار بیشتری از آن لبخندهای نمکین و تا اندازهیی هم محجوبانهاش را تحویل داد و گفت:«شما درست میفرمایید...
» و سخنانم را تأیید کرد و توضیح داد که پهلوی دیگر قضیه تقریبا همان چیزهایی بوده است که من گفتم و پس از آن مجلس،برای لحظاتی،مبدل شد به نوعی گفتوشنود میان من و کسرایی.
و چند روز بعد،یکی از اعضای حزب-که فکر میکنم ریاست رادیو افغانستان را هم داشت- تیلفون زد و گفت که سیاوش کسرایی آرزو دارد شما را ببیند."