خلاصه ماشینی:
"عثمان به وی نوشت که او را سوار کند وی او را سوار برشتری کرد که پالان آن سخت خشک و درشت بود و پنج تن از بردگان خزری را بفرستاد تا او را شتابان به مدینه برسانند و چون رساندند کشالهی رانهایش پوست انداخته و چیزی نمانده بود تلف شود گفتندش:تو از این آسیب میمیری گفت نه تا تبعید نشوم نمیرم و آنچه را بعدها برسروی میآید و نیز این را که چه کسی وی را دفن میکند همه را یاد کرد پس چندی در خانهاش به وی نیکوئی شد تا یک روز برعثمان درآمده بردو زانو بنشست و سخنان گفت و آن حدیث را یاد کرد که چون پسران ابو العاص به سی تن رسند بندگان خدا را بردگان خویش گیرند-و سپس سخن بسیار گفت و در آن روز ثروتی را که از عبد الرحمن بن عوف زهری به ارث مانده بود نزد عثمان آورده بودند و کیسههای زر را برکشیده و بررویهم چیدند چندانکه مردی که ایستاده بود از پشت آنها عثما ن را نمیدید عثمان گفت:من امیدوارم عبد الرحمن عاقبتش خیر باشد زیرا او (1)-سوره بقره آیه 771 صدقه میداد و مهماننواز بود و میراثش هم به اندازهای است که میبینید کعب الاحبار گفت راست گفتی ای امیر مومنان،ابو ذر عصا را بلند کرد و دربارهی مردی که مرده و این همه ثروت برجای گذاشت همی گوئی که خدا خیر دنیا و آخرت به او داده و با قاطعیت چنین چیزی برخدا میبندی با آنکه من شنیدم پیامبر میگفت:خوش ندارم که به هنگام مردن پولی همسنگ یک قیراط(یک چهارم از یک ششم دینار)برجای گذارم عثمان به او گفت: چهرهات را از من دور ساز،گفت به مکه بروم؟گفت نه به خدا گفت آیا جلوگیری میکنی از اینکه به خانهء پروردگارم روم و او را بپرستم تا بمیرم؟گفت آری به خدا گفت:پس به شام بروم گفت نه به خدا گفت پس به بصره گفت نه به خدا جائی به جز این شهرها را برگزین گفت نه به خدا به جز آنچه برایت یاد کردم جائی را اختیار نخواهم نمود و اگر نخواهم کرد و تو مرا به هرشهری خواهی تبعید کن."