خلاصه ماشینی:
"میرسه وقتی که نفسم بالا نمیآد!یه تیری میکشه این تیرهء پشتم تا زیر ترقوه!یه مورموری میافته تو دست و پام!میگم داری میافتی که پا نشی افسر خانم، معطل چی هستی؛بیفت!اما بچهها-فکر این بچهها[هراسان]نباید بو ببره- شازده خانم-از پا افتادم!شاید بفهمه جوابم کنه!خیال کردین کمن کسایی که از خداشونه بارشو بکشن؟وای نه-اگه با خودش نبردم همین یکی دو تا قوتی(قوطی)کنسروی هم که هر دفعه با صد جور خانمی بهم میبخشه دیگه نداریم.
(ص41-40) سرکار خادمی آنقدر شریف است که پیش از بازنشسته شدن در راه آزادی افرا بکوشد و وقتی افسر خانم بهعنوان تشکر نشان لیاقت پدر را به او میبخشد به نویسندهء وارد نمایش شده میگوید:«میشه از طرف من این نشون لیاقتو بندازین گردن افرا؟بهش بفرماین مفتخرم به همین نیم ساعتی که گردنم بود،تا زندهم سنگینی شو به گردنم حس میکنم؛ولی جای این اونجاس!».
(ص45) و وقتی به گوشش میرسد خانم معلم نامزد دارد،دانشآموزان را علیه آموزگارشان میشوراند و بعد هنگامی درمییابد پسرعمویی در کار نیست، بار دیگر یاد عقشاش میافتد و به سراغ افرا میرود و آنوقت با پاسخ دندانشکن وی روبهرو میشود:«افرا:من وقتی به این محله اومدم قول ندادم که پسرعمویی نداشته باشم،یا نامزدی و جایی هم نوشته نشده بود دخترهایی رو که پسرعمویی دارن یا نامزدی هو میکنن!باوجود این،تو که باانصافی،به گوش خودت از دهن من شنیدی که گفتم پسرعمویی دارم؟نه،نشنیدی!تو امروز با کلمهای که از کسی شنیدی منو هو کردی،فردا با کلمهء دیگهای سر میبری."