خلاصه ماشینی:
"اگر ببر نیستی،پس چه هستی؟» حیوان روی درخت کمی فکر کرد و گفت:«نمیدانم چرا شبیه تو هستم،ولی من فقط یک گربه هستم.
حالا بگو ببینم تو کجا زندگی میکنی؟چه کار میکنی؟این جا دنبال چه هستی؟» گربه که کمی خیالش راحت شده بود و از صدای آرام ببر مطمئن شده بود که خطری تهدیدش نمیکنند،گفت:«من گربه ببری که میخواست گربه باشد نوشته: جمشید سپاهی تصویرگر: امیر امیر سلیمانی چاپ سوم:1371 انتشارات شباویز (به تصویر صفحه مراجعه شود) (به تصویر صفحه مراجعه شود) هستم.
» ببر کمی فکر کرد و پرسید:«یعنی چه؟» کشاورز خندهاش گرفت و جواب داد: «یعنی اینکه گندم و چیزهای دیگر میکارم از آنها نگاهداری میکنم تا خوب بزرگ شوند.
چرا این سؤال را میکنی؟» ببر به جای جواب دادن،پرسید: «میخواهی من گربهء تو باشم؟» مرد کشاورز با تعجب پرسید:«گربه؟» ببر همانطورکه او را نگاه میکرد، گفت:«بله گربه،میدانی من از جنگل بیرون آمدهام و میخواهم گربه باشم و با آدمها زندگی کنم،میخواهم شیر بخورم و آدمها مرا نوازش کنند.
» مرد کشاورز باز هم کمی فکر کرد و بعد مثل آنکه تصمیمش را گرفته باشد، داسش را دوباره به کمر آویخت و گفت: «باشد.
ببر فکر کرد آیا این مرد دلش میخواهد گربهای مثل من داشته باشد؟از پشت سنگ بیرون پرید و درست روبهروی مرد روی جاده نشست و با صدای مهربانی گفت: «سلام.
ببر روی زمین نشست و مرد زنجیر را دور گردناو حلقه کرد،ولی همین که خواست ببندد ببر سرش را کنار کشید و پرسید:«چرا این کار را میکنی؟گربه را که با زنجیر نمیبندند؟» «درست است که تو گربهء من هستی، ولی این را فقط تو میدانی و من.
آن وقت مرد رو به مردم کرد و گفت:«من برای این ببر خیلی زحمت کشیدهام."