خلاصه ماشینی:
"در این باغ دور افتاده نه آدمی هست که وقتم را به پرحرفی و بحث و مناظره(و البته مصاحبه)تلف کند،نه بروبیائی،نه بزم و طرب و بزن و بکوبی،نه زن و بچهای-هیچ چیز جز وقت فراوان و آفتاب تابان و سکوت و آرامش و دشتهای سبز و آسمانی آبی(تمام امکانات مفید برای تعقل و تفکر و تخیل و ابداع و آفرینش)،همه چیز جز این آقای باغبان که باید هماکنون تکلیف خودم را با او روشن کنم و بهش بفهمانم که ارباب محترم(ارباب سابق(،برای انجام کاری مهم و حیاتی به این خراب شده آمده و نوشتن اثر جاودانش برای خود و خانواده و شهر و سرزمینش-و ای بسا دنیا-اهمیت و ارزش دارد.
همراه با ریزش دلپذیر آب قنات توی آبگیر بزرگ باغ و خندههای شیرین آن تک چهره-آن صورت دوست داشتنی،در گوش و سرم میچرخند و دماوند بچگی با کوه سفید و گند مزارهای طلائیش،اغواکنندهتر از رختخواب گرم و تنبل کودکی،مرا در خودش فرو میکشد و دقیقههای مجذوب و خاطرههای مضطرب عشق-اولین عشق-مثل اشباحی برخاسته از خوابی هزار ساله،هوشیار و حاضر بهم میآویزند و توی تن محترم و موقر و مشروط من-تن خسته و پیرم -پای کوبی میکنند.
شاید تماس انگشتانم با کاغذ تلنگری به قلب یخزده و کله منجمدم بزند-با مداد و پاککن(بیشتر با پاککن)و اگر ننویسم؟اگر ول کنم و پشت به زمنی و زمان بایستم و هیچ کار نکنم؟چه اجباری دارم،به کی بدهکار هستم؟اول از همه به خودم-این خود متکثر منتشر بزرگم،که نمیتواند چشم از تصویر زنگین و پرزرق و برقش بردارد،که معتاد به حضور و شکفتن و گفتن و نیازمند به جلوهگری و نمایش است."