خلاصه ماشینی:
"اما در آخرین شمارهی«بابا شمل» نوشت:«از زمان کودکی آرزوی دل من روزنامهنویسی بود و اگر میدانستم که در این راه چقدر رنج خواهم برد و تا چه پایه تلخی و ناکامی خواهم دید،اصلا قدم نمیگذاشتم»(بابا شمل،ش 150 دورهی دوم،دهم اسفند 1326).
همو بود که برای اولین بار داستان شگفت زن طلاقدهی«بابا»را برایم تعریف کرد و بعد دانستم که این داستان،به صورت مثل سایر درآمده است.
اطاق شلختهی«بابا»،در دوازده سال و اندی از حدود چهارده سالی که با او مراوده داشتم،در ته یکی از راهروهای طولانی طبقهی سوم هتل قرار داشت و پنجرهاش به کوچه باز میشد.
نمیدانم سبب چه بود: کم حوصلگی این اواخر و بیزاریاش از دنیا و یا اینکه مرا همتای خود نمیدانست؟اگر خوشبین باشم،باید بگویم که به دوست جوانش-که همواره احترام پیرمرد را رعایت میکرد-بیمحبت نبود.
راستش را بخواهید،فکر میکنم که دست کم در این ده دوازده سال اخیر حتی یکبار هم با او دیدار نکرد!از دومی،-در برابر من که دوست پسرش بودم-چیزی نگفت ولی آن پسر،یعنی خواهرزاده،را به خود نزدیکتر از همهی بستگانش و حتی تنها دختر خودش میدید و این را با صراحت که خاص او بود میگفت.
پیشدستی کردم و پیش از آنکه پرت و پلاهای همیشگیاش را بگوید،گفتم«میدانی که بابا شمل هم مرد؟»نمیدانست و چون دانست شروع کرد به تعریف از آن«مرحوم»و اینکه چقدر به«بابا»و خانوادهاش نزدیک بوده است و من میدانستم که چقدر«بابا»از این آدم بدش میآمد.
یادم آمد که یکروز «بابا»وقتی در بیمارستان بود گفت که خیلی وقت است که موسیقی ایرانی گوش نکرده."