چکیده:
حاکمیت قانون از مفاهیمی است که از سوی فلاسفه در طی تاریخ مورد توجه قرار گرفته است و با بررسی آرای هر یک از فلاسفه میتوان آنها را در دو طیف عمده موافقان و مخالفان این مفهوم، دسته بندی نمود. ارسطو و جان لاک و منتسکیو و ژان ژاک روسو و امانوئل کانت و اکثر فلاسفهی قرن بیست را میتوان از طرفداران حاکمیت قانون دانست. از طرف دیگر فیلسوفانی چون افلاطون، اکثر فلاسفه قرون وسطا، ماکیاول، توماس هابز و کارل مارکس و پیروان وی را میتوان از مخالفان حاکمیت قانون دانست و به عبارت دیگر این فلاسفه حاکمان را فراتر از قانون و مصون از هر گونه مسئولیت فرض کردهاند و البته مارکس و فلاسفهی تابع نظر او اصولا از رویکردی دیگر با این مقوله به مخالفت پرداختهاند
خلاصه ماشینی:
"وی در جای دیگر کتاب «ریاست » با طرح این پرسش که آیا حکومت بهترین مردان سودمندتر است یا حکومت بهترین قوانین ؟ ضمن بررسی این موضوع در حکومت پادشاهی و با طرح این اندیشه ی افلاطون که قوانین چون کلیات را بیان میکنند از راهنمایی درباره ی موارد جزئی ناتوان هستند آن را مورد نقد قرار میدهد و معتقد است که فرمان روایان ناگزیر هستند که از اصول کلی آگاهی داشته باشند و نهایتا نتیجه میگیرد که « قانون از هرگونه هوس بر کنار است اما منش آدمی از چنگ هوس نمیتواند بگریزد».
البته میتوان اذعان داشت که تقریبا تمامی فیلسوفان سیاسی این عصر در این که قدرت سیاسی بایستی تابع قانون باشد هم نظر بوده اند و هیچ کس در این ادعا چون و چرایی نکرده است ولی آن چه در نظرات فلاسفه ی این عصر مورد توجه ویژه قرار گرفت مفهوم قانون و اوصاف آن و در نتیجه ظهور مفاهیم جدیدی چون حاکمیت قانون شکلی و ماهوی در اندیشه ی فلاسفه است .
آن چه بایستی بدان توجه شود این است که حاکمیت قانون در مفهوم مدرن آن پس از عصر روشن گری و توسط فیلسوفان این دوره مطرح گردید و در قرن نوزده و بیست میلادی فلاسفه ی مغرب زمین بر این موضوع اتفاق نظر داشتند و به تدریج حاکمیت قانون به عنوان یکی از ارزش های نظام حقوقی و سیاسی لیبرال مطرح شد."